داستانک - جانشین
مثل همیشه ماشین را اول خیابان پارک کرد و راه افتاد به سمت حسینیه. وقتی می خواست وارد حسینیه شود خشکش زد. برخلاف همیشه که حاج رضا جلوی در می ایستاد ، اینبار جوانی با قامتی بلند و محاسنی زیبا کنار در ایستاده بود. با چشمانی که از اشک سرخ شده بود و شالی مشکی بر گردن. چند لحظه ای ماتش برده بود. « خوش آمدید ، بفرمائید داخل ». با شنیدن این جمله از زبان آن جوان وارد شد. به محض ورود، حاج رضا را دید که در حال خارج شدن بود.
-حاج رضا جانشین پیدا کردی؟
-چه طور؟
-این جوون خوش تیپ که جلوی در ایستاده کیه؟
-من تازه 2 دقیقه است که رفتم داخل. وقتی داشتم می رفتم داخل چنین شخصی اونجا نبود؟!
سریع دست حاج رضا را گرفت و به سمت در حرکت کرد. وقتی جلوی در رسیدند، نگاهش خشک شد به انتهای خیابانی که حتی گنجشک هم در آن پر نمی زد.
پایش بی رمق شد. کنار در نشست و شروع کرد زار زار گریه کردن...

